Night and Tehran


دوست دارم آخر شب ها، در خیابان های شهر پرسه بزنم و ته مانده های روز را جمع کنم و به خانه شان برسانم. سرگرمی مورد علاقه من است که نمی توانم انجامش دهم.

باران


فرقی نمی کند
پاییز باشد یا بهار..

باران می بارد
تا غمی مضاعف باشد
برای دلتنگی آدمها
یا اشک شوقی
برای با هم بودنشان



 عکس تزئینی است. پدربزرگ نازنینم

جشن تولد


...
 توی گوشم گفت:« آخه امشب تولد خواهرمه. تولد راس راسکیش که نه، نمی دونم تولد راستکیش کیه.»
داخل کیسه اش را هم قایمکی نشونم داد. یه دونه تیتاپ برای کیک تولد و یه دونه لواشک، که خیلی دوس داره، به عنوان کادو.
تنها نگرانی پسرک دستفروش، محمود بود، که مبادا بفهمه یکم از پولارو کش رفته و دوباره جفتشونو کتک بزنه. از وقتی مادرشون مرده بود، گاه و بیگاه برای خواهر کوچیکترش جشن تولد می گرفت.
...

عکس تزئینی است. عکس اصلی از ISNA

حاشیه:
هیچ وقت ازجشن تولد خودم، خوشم نمی آمد.

اریک امانوئل اشمیت


« هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شئ ای داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ی ما می گویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب می کنیم قد کوتاه باشیم یا گوژپشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما دست خودمان نیست. وجود دوم که آگاهی ماست، خیلی گول زننده و فریبنده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند آگاهی داریم، از آنچه که هستیم. می توان گفت که آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود.تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه می دهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و یک طرفدارانی می دهد. ما دریافت ها و ادراکات دیگران را بر می انگیزیم، آنها را انکار می کنیم و اراده می کنیم، حتی اگر شایستگی های اندکی داشته باشیم. آنچه دیگران می گویند به وجود ما بستگی دارد. اگر ما نباشیم، آنها چیزی ندارند که بگویند.» (وقتی که یک اثر هنری بودم/ ترجمه فرامرز ویسی و آسیه حیدری)

 
اریک امانوئل اشمیت نویسنده ای فرانسوی است. معمولا با خواندن کتاب یا نمایش نامه ای از او، با بسیاری نکته و عبارت تامل برانگیز رو به رو می شوی، در حالی که تمامی نوشته هایش شیرین، ساده و روان هستند. بی شک دکترای فلسفه اش تاثیر زیادی بر آثارش گذاشته است و همچنین در کنار آن، حادثه ای که در سحرای هوگار برایش اتفاق افتاده و زندگی اش را دگرگون کرده است.(+و+) جدای از تفکرات او که در قالب نوشته هایش بیان شده اند، روند کلی آثارش، چه آنها که به صورت نمایش نامه اند، چه آنها که داستان های کوتاه و بلندند، به گونه ای است که خواننده را به دنبال خود می کشد و او را مشتاق به پایان بردن آنها می کند. و در آخر برای خواننده هر کدام از کتاب هایش، جملاتی می مانند که گاه، پاسخی برای سوالات قبلی آنهاست و یا آنها را به فکر فرو می برد، راجع به مسائل دور و برشان که تا آن موقع، از چنین زاویه ای به آنها توجهی نکرده بودند.

قیمت


نشسته ام روی صندلی شماره هفت، ردیف یازده. کامنت دارد بلند بلند می خواند(+). من نشسته ام و به این فکر می کنم که چرا باید نفر آخر باشم؟


 عکس تزئینی است. شهاب، فریدون دوست داره

بوسه

عید بود و به مانند همیشه اصفهان بودیم و مهمان خانه مادربزرگم. آن عید هر بار که به بهانه ای قرار بود از مادر بزرگم جدا شوم، حتمن بوسه ای بر صورتش می زدم، که آخرین وداعم با او، بوسه ای باشد. به دلم افتاده بود که قراراست دیگر نبینمش. خیلی دوستش داشتم، خیلی...  روزهای آخر عید بود که به مانند بارهای قبل کمی حالش بد شد و ماشینی خبر کردند و پیش دکترش بردند برای اطمینان بیشتر. آنقدری نبود که نگران شویم. سوار ماشین که بود، همانطور که به در و دیوار خانه و کوچه نگاه می کرد، با آن نگاه عجیب، تعجب کردم که چرا طوری نگاه می کند که انگار بار آخر است که به تماشای خاطره هایش نشسته است؟

آن ماشین رفت و من ماندم و حسرت یک بوسه برای آخرین وداع ...
عکس تزئینی است
حاشیه:
برای کوچه غمگینم... برای خونه غمگینم... بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته

نه با هیچ کار دیگری


روزی اگر نبودم
به او بگویید
گه گاهی اگر دلش برایم تنگ شد
از من فقط به خنده های همیشگی پشت اخم هایش
-که می خواست از من قایمشان کند و نمی توانست-
یاد کند...،
نه با هیچ کار دیگری.
-و باز تاکید می کنم نه با هیچ کار دیگری.-
 

حاشیه:

نهال عزیز روحت شاد و ای کاش به همان که می خواستی بپیوندی.

انتظار


نشسته ام و به انتهای کوچه زل زده ام. انتظار دیدنت را ندارم، حتی دیدن رد پایت. نشسته ام و خیال می بافم با تو و این کوچه ی لعنتی که من که به جستجوی تو آمده ام هم در آن گم شده ام.
نشسته ام و خیال می کنم تو هم خیال می بافی.

عکس تزئینی است

اتفاقی که در سی سالگی می افتد


وقتی یک نیمکت خالی پیدا کردیم و کنارش نشستم هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بودم. به هر حال تازه از توالت برگشته بود و داشت با آب و تاب از نوشته های پشت در توالت میگفت و خب... پسر ها را که می شناسید، شاید دستی به جایی خورده بود و ... بیشتر وارد جزثیات نمی شوم. می دانم که شاید این سوال را بپرسید که مگر با توالت رفتن و... اتفاقی می افتد، ولی می دانید با خودم فکر می کردم که از پسر مجرد 30 ساله که تا حالا کار دست هیچکس نداده، هیچ چیز بعید نیست. رو کرده بود سمت من و درد دل می کرد و گاه گاهی که سمت نگاهش رو عوض می کرد، داشت دست هایی را می پایید که همدیگر را سفت چسبیده بودند و آخر سر اعتراف کرد که : میدونی چقد دوست داشتم دست یه نفرو بگیرم و اینجور عاشقانه باش راه برم؟
بدبخت زن می خواست. عمق فاجعه ام اینجا بود که فرض کنید که آدم بخواد زن بگیره و به این نتیجه برسه که کسی که همفکرش باشه، حاضر نیس با شرایطش کنار بیاد و کسی که با شرایطش کنار بیاد، همفکرش نیس.

 عکس تزئینی است

گوشواره یکم - جیرجیرک ها


گوش کن... جیرجیرک ها دارند برای هم عاشقانه می خوانند.
و همین عشق کافی است که نخواهند غرولند هیچکس را به حساب بیاورند.
و همچنان می خوانند،
تا انتهای شب.

تا به حال فکر کرده بودی که می شود به جیرجیرک ها هم حسودی کرد؟

بیشتر نوشت:
طرح استفاده شده در سربرگ از اینجا 

داستانک یکم - گنجشکک اشی مشی

گنجشکک اشی مشی لب بوم ما بشین، خیالت راحت، خانه ما اصلن حوض ندارد. راستش حوض دلمان از تنهایی ترک خورد و شکست. باران هم اگر اشک چشمان ما بود، همین چشمان منتظرمان که از درها که نا امید شدند، خیره ماندند به آسمان، وقتی بیایی دیگر بند می آید.
نگران فراش و قصاب و آشپز و حاکم هم نباش.
فراش باشی که مُرد از گرسنگی. قصاب باشی هم بازنشسته شد، از بس بی مشتری بود. آشپز باشی را هم نگو که دلت خوش است که تاب بیاورد جگر مردم را کباب کند و به قیمت خونشان بهشان بفروشد؟ حاکم هم که ای بابا... حالا دیگر کدام حاکمی را دیده ای که به گنجشککی قناعت کند.
این وسط فقط ما مانده ایم و حکایت دلمان و تنهایی. راستی حکایتش را شنیده ای؟

بیشتر نوشت:
1. فرهاد قشنگ خونده این ترانه را، قشنگ.
2. این نوشته، قبلتر، کوتاهتر، در اینجا.
3. طرح استفاده شده در سربرگ از اینجا.

روز تولدم

1. امسال از هر سالی شرمنده تر شدم
حالا بگو چرا؟
متاسفانه چون شماره هام چند وقت پیش پاک شد از رو گوشیم، و از قضا اصلن خط ثابتم همراه نیست هیچ وقت و همینطور گوشی فکسنیش(املاش همینه یا نه، نمی دونم) ، چندتا ازدوستان که زحمت کشیده بودند و تماس گرفته بودند یا اس ام اس داده بودند و شرمنده کردنو نه تنها نتونستم جوابشونو بدم(خطم یه طرفس آخه) بلکه همون گوشی داغونم همه اس ام اسا و لیست تماسو پاک کرده و من حتی نمی تونم دیگه بفهمم که کدوم عزیزانی بودن که این زحمتو کشیدن...
همه ی این حرفا را زدم که بگم خیلی شرمندشونم

2. از بقیه دوستان و آشنایان که چه تو فیس بوک، چه حضوری، چه تلفنی امروزو تبریک گفتن خیلی خیلی تشکر می کنم.

3. ترجیح میدم اصلن راجع به امروزم ننویسم...

4. راستی پریروز پسر عمه ام به دنیا اومد

اندیشه ای به بهانه تماشای Das Leben der Anderen


«تعجب نکن...» امروز می تواند، روز تحول من باشد.مهم نیست چقدر و به چه چیز معتقدم، روزی که عاشق شوم، دیگر نمی توانم به بهانه ی اعتقادات پوچم، چشمم را به روی واقعیت و انسانیت ببندم.
پیام «زندگی دیگران1» بی شک همین است. وقتی می توان عمیق ترین اعتقادات را درعمل به همان اعتقاد شکست. تنها کافی است، حتی در اوج باور، کمی ایستاد، تامل کرد و بدون تعصب به همان باور نگاه کرد و به خود یادآور شد: شاید اشتباه می کنم.
 با انسانی مواجهیم که از یک طرف از نبود یک رابطه و زندگی شخصی در طی سال های متمادی خدمت به کشور و نظام حاکم رنج می برد و از طرفی مامور تفتیش در زندگی و روابط کسانی می شود که جرمشان این است که تفکری مخالف با اندیشه ی او دارند. خاصه اینکه در مورد آخرین ماموریتش، در کنار مبارزه ی اعتقادی خویش، فساد روسای خود2 را دلیلی دیگر بر اجرای دستورات می بیند و مجبور است در برابر آن سکوت کند و شاید نقطه ی آغاز تحول فکری او در همین است. او به زندگی ای که نظاره گر بود، رشک برد یا با آن همزاد پنداری کرد یا هرچیز دیگری،مهم نیست. اتفاق ماجرا این است که او با زندگی عاشقانه، آزاد، انسانی و بدون محدودیت های فکری ارتباط برقرار کرد. هرچه خود داشت را دور ریخت، افق تازه ای پیش روی خود دید و وارد زندگی جدیدی شد.
حالت گذار ویسلر3 به زیبایی در صحنه ای از فیلم که صحبت او با کودکی که پدرش توسط سازمان امنیتی دستگیر شده، قابل مشاهده است. آنجایی که او طبق عادت و آموزه های توتالیتری خود می خواهد نام شخصی را که مخالف و متنفر از سیستم امنیتی است، هرچند کودکی باشد، بپرسد تا شاید با گزارشش در لیست مراقبت قرار گیرد. ولی ناگهان به خود می آید و انگار دوباره هزاران چرا در ذهنش شکل می گیرد.
او دیگر نمی تواند در بند اعتقادات پیشین خود قرار گیرد. دست در دست مظنون خود می دهد و بدون اینکه خود را نشان دهد و حتی می توان گفت بی اراده در مقابل آنچه وظیفه دارد که انجام دهد، به جای جلوگیری، راه را برای شکل گرفتن اندیشه ی مظنونش هموار می کند.
 علاوه بر این، نگاه دیگر داستان به موضوع زندگی امنیتی و کنترل شده توسط نظام حاکم است. نظامی که برای در اختیار و در دست داشتن افراد جامعه، آنها را کنترل می کند و می بیند دامنه ی افراد کنترل شده روز به روز بیشتر و بیشتر می شود. اما مساله ای تاریخی که فیلم نیز به ما می آموزد این است که اگرچه بتوان حتی زندگی تمام افراد یک جامعه را تحت کنترل گرفت اما اندیشه شان را نمی توان هیچ گاه در بند کرد. اندیشه آزادانه می شکوفد و کافی است در ذهن فردی شکل گرفته و پرورش یابد. اینجاست که شاید همین اندیشه ها رهگشای یک ملت شود و آزادی و رفاه و سعادت را برای آنها به ارمغان آورد.
و در آخر، مهمترین دستاورد عمر یک نفر چه چیز بهتر از این می تواند باشد که پی ببرد، اگرچه از منزلت اجتماعی پایینی برخوردار گشته ولی، او نیز در زندگی، معاشقه وشکل گیری اندیشه ای که آرزویش را داشت شریک شده است4. 5و6و7

پاورقی:
2. ارتباط پنهانی وزیر هنر با کریستا (با بازی Martina Gedeck)، که خود دستور تفتیش درایمن(با بازی Sebastian Koch) را داده است.
3. نقش اول فیلم با بازی درخشان و به یاد ماندنی Ulrich Mühe
4. منظور صحنه پایانی فیلم است که ویسلر، کتاب درایمن را تقدیم شده به خودش می بیند.
5.دوست داشتم در مورد تک تک صحنه های این فیلم که دوستشان داشتم توضیح دهم و احساساتم را بیان کنم. جایی که ویسلر با کریستا در کافه ای هم صحبت شد و کریستا متقاعد شد که به خانه برگردد، جایی که کریستا خود را به کشتن داد، جایی که... که همه آنها بسیار احساسات مرا برانگیخت و مرا به فکر فرو برد و دلیلی که این اتفاق نیفتاد این بود که در این مطالب سعی دارم کمتر به جزئیات پرداخته شود.
6. اساسن این نوشته نه یک نقد، که اندیشه ای شخصی است.
7. اندک پیش مطالعه ای راجع به دیوار برلین و آلمان شرقی (از همین لینک ها) به درک بهتر فیلم کمک می کند.

بحث و نقد یکم از سید امیرحسین ابطحی
فیلم «زندگی دیگران» را یک بار دیگر دیدم و سپس نظرت را پیرامونش خواندم، به راستی که نظر کامل و جامعی بود.ولی کمی اشکال در آن یافتم (و شاید بدفهمی من از فیلم میباشد).

تو گفتی که ویسلر سالیان سال برای حکومت کار میکرده و از این فرآیند ناراضی بوده. ولی من نشانه ای دال بر نارضایتی ویسلر تا آخرین ماموریتش ندیدم. درست است که ویسلر ابزار دست حکومتی توتالیترِ سوسیالیست است و به آموزه های آن پای بند است، اما از کار خود شکایتی ندارد. وی تبدیل به ماشین کاری برای بقای حکومت شده که در راه این کار، ارزشهایش تغییر کرده است، بنا به کاری که دارد تنهایی، تنها همنشینش شده و عشق در نهادش پژمرده. ولی همانطور که بعداً در فیلم میبینیم آنطور نیست که ریشه‌اش خشکیده باشد، بلکه همچون آتشی زیر خاکستر است که رو میشود. ویسلر ارزشهای انسانیش را به دست فراموشی نسپرده و در موقعیتی، ویسلری که کارش پیدا کردن جاسوسین و افرادی که امنیت حکومت را تحدید میکنند است، سعی در ایجاد تغییری در رویه و پا گذاشتن بر روی آموزه های کاری خود میکند که پس از چند لحظه فکر اسم توپ پسرک را میپرسد به جای نام پدرش و یا با درایر همسو می‌شود و به طور نامحسوس به وی کمک میکند، کمکی که در سالیان بعد موجب شکست دیوار برلین میشود.

ویسلر پس از آخرین ماموریتش است که به تنهایی عظیم خود پی میبرد و حتی برای پر کردن تنهایی اش از رو زدن و درخواست از زن فاحشه برای ماندن مدتی بیشتر در پیش او و شاید کمی صحبت با او نیز دریغ نمیکند. ویسلر نبود عشق را اکنون، پس از سالیان زیاد خدمت به حکومت دموکراتیک آلمان پی میبرد و هیچ چیز برایش پر کننده این تنهایی نیست. آنجا که ویسلر به خانه درایر وارد و با حسرت به تخت دو نفره آن دو نظر میافکند و همچنین کتابی از «برشت» را برمی‌دارد و در آن شب یکی از شعرهای برشت را مطالعه میکند. برای ویسلر ارزشهای فراموش شده اش جان تازه میگیرد تا آنجا که از فرمان حکومت و دستور بازرسی نیز سرپیچی میکند.
علاوه بر این ارزش‌های فراموش شده که جانی دوباره برای ویسلر میگیرند، وی فساد حاکم بر حکومت را نیز تجربه میکند. فسادی که به موجبات آن وزیر هنر برای رسیدن به معشوقه خود به همسر وی ظن میبرد و دستور مراقبت کامل از آن‌ها را میدهد تا شاید درایر را بتواند به بهانه‌ای از مسیر خود برای رسیدن به معشوقه اش کنار بزند.
همه این‌ها دست به دست هم داده تا مقاله درایر در اشپیگل به چاپ برسد و ویسلر نیز دم برنیاورد.

این نوشته صرفاً نقد نوشته تو نبود و چیزهایی نیز از خودم بود.