اندیشه ای به بهانه تماشای Das Leben der Anderen


«تعجب نکن...» امروز می تواند، روز تحول من باشد.مهم نیست چقدر و به چه چیز معتقدم، روزی که عاشق شوم، دیگر نمی توانم به بهانه ی اعتقادات پوچم، چشمم را به روی واقعیت و انسانیت ببندم.
پیام «زندگی دیگران1» بی شک همین است. وقتی می توان عمیق ترین اعتقادات را درعمل به همان اعتقاد شکست. تنها کافی است، حتی در اوج باور، کمی ایستاد، تامل کرد و بدون تعصب به همان باور نگاه کرد و به خود یادآور شد: شاید اشتباه می کنم.
 با انسانی مواجهیم که از یک طرف از نبود یک رابطه و زندگی شخصی در طی سال های متمادی خدمت به کشور و نظام حاکم رنج می برد و از طرفی مامور تفتیش در زندگی و روابط کسانی می شود که جرمشان این است که تفکری مخالف با اندیشه ی او دارند. خاصه اینکه در مورد آخرین ماموریتش، در کنار مبارزه ی اعتقادی خویش، فساد روسای خود2 را دلیلی دیگر بر اجرای دستورات می بیند و مجبور است در برابر آن سکوت کند و شاید نقطه ی آغاز تحول فکری او در همین است. او به زندگی ای که نظاره گر بود، رشک برد یا با آن همزاد پنداری کرد یا هرچیز دیگری،مهم نیست. اتفاق ماجرا این است که او با زندگی عاشقانه، آزاد، انسانی و بدون محدودیت های فکری ارتباط برقرار کرد. هرچه خود داشت را دور ریخت، افق تازه ای پیش روی خود دید و وارد زندگی جدیدی شد.
حالت گذار ویسلر3 به زیبایی در صحنه ای از فیلم که صحبت او با کودکی که پدرش توسط سازمان امنیتی دستگیر شده، قابل مشاهده است. آنجایی که او طبق عادت و آموزه های توتالیتری خود می خواهد نام شخصی را که مخالف و متنفر از سیستم امنیتی است، هرچند کودکی باشد، بپرسد تا شاید با گزارشش در لیست مراقبت قرار گیرد. ولی ناگهان به خود می آید و انگار دوباره هزاران چرا در ذهنش شکل می گیرد.
او دیگر نمی تواند در بند اعتقادات پیشین خود قرار گیرد. دست در دست مظنون خود می دهد و بدون اینکه خود را نشان دهد و حتی می توان گفت بی اراده در مقابل آنچه وظیفه دارد که انجام دهد، به جای جلوگیری، راه را برای شکل گرفتن اندیشه ی مظنونش هموار می کند.
 علاوه بر این، نگاه دیگر داستان به موضوع زندگی امنیتی و کنترل شده توسط نظام حاکم است. نظامی که برای در اختیار و در دست داشتن افراد جامعه، آنها را کنترل می کند و می بیند دامنه ی افراد کنترل شده روز به روز بیشتر و بیشتر می شود. اما مساله ای تاریخی که فیلم نیز به ما می آموزد این است که اگرچه بتوان حتی زندگی تمام افراد یک جامعه را تحت کنترل گرفت اما اندیشه شان را نمی توان هیچ گاه در بند کرد. اندیشه آزادانه می شکوفد و کافی است در ذهن فردی شکل گرفته و پرورش یابد. اینجاست که شاید همین اندیشه ها رهگشای یک ملت شود و آزادی و رفاه و سعادت را برای آنها به ارمغان آورد.
و در آخر، مهمترین دستاورد عمر یک نفر چه چیز بهتر از این می تواند باشد که پی ببرد، اگرچه از منزلت اجتماعی پایینی برخوردار گشته ولی، او نیز در زندگی، معاشقه وشکل گیری اندیشه ای که آرزویش را داشت شریک شده است4. 5و6و7

پاورقی:
2. ارتباط پنهانی وزیر هنر با کریستا (با بازی Martina Gedeck)، که خود دستور تفتیش درایمن(با بازی Sebastian Koch) را داده است.
3. نقش اول فیلم با بازی درخشان و به یاد ماندنی Ulrich Mühe
4. منظور صحنه پایانی فیلم است که ویسلر، کتاب درایمن را تقدیم شده به خودش می بیند.
5.دوست داشتم در مورد تک تک صحنه های این فیلم که دوستشان داشتم توضیح دهم و احساساتم را بیان کنم. جایی که ویسلر با کریستا در کافه ای هم صحبت شد و کریستا متقاعد شد که به خانه برگردد، جایی که کریستا خود را به کشتن داد، جایی که... که همه آنها بسیار احساسات مرا برانگیخت و مرا به فکر فرو برد و دلیلی که این اتفاق نیفتاد این بود که در این مطالب سعی دارم کمتر به جزئیات پرداخته شود.
6. اساسن این نوشته نه یک نقد، که اندیشه ای شخصی است.
7. اندک پیش مطالعه ای راجع به دیوار برلین و آلمان شرقی (از همین لینک ها) به درک بهتر فیلم کمک می کند.

بحث و نقد یکم از سید امیرحسین ابطحی
فیلم «زندگی دیگران» را یک بار دیگر دیدم و سپس نظرت را پیرامونش خواندم، به راستی که نظر کامل و جامعی بود.ولی کمی اشکال در آن یافتم (و شاید بدفهمی من از فیلم میباشد).

تو گفتی که ویسلر سالیان سال برای حکومت کار میکرده و از این فرآیند ناراضی بوده. ولی من نشانه ای دال بر نارضایتی ویسلر تا آخرین ماموریتش ندیدم. درست است که ویسلر ابزار دست حکومتی توتالیترِ سوسیالیست است و به آموزه های آن پای بند است، اما از کار خود شکایتی ندارد. وی تبدیل به ماشین کاری برای بقای حکومت شده که در راه این کار، ارزشهایش تغییر کرده است، بنا به کاری که دارد تنهایی، تنها همنشینش شده و عشق در نهادش پژمرده. ولی همانطور که بعداً در فیلم میبینیم آنطور نیست که ریشه‌اش خشکیده باشد، بلکه همچون آتشی زیر خاکستر است که رو میشود. ویسلر ارزشهای انسانیش را به دست فراموشی نسپرده و در موقعیتی، ویسلری که کارش پیدا کردن جاسوسین و افرادی که امنیت حکومت را تحدید میکنند است، سعی در ایجاد تغییری در رویه و پا گذاشتن بر روی آموزه های کاری خود میکند که پس از چند لحظه فکر اسم توپ پسرک را میپرسد به جای نام پدرش و یا با درایر همسو می‌شود و به طور نامحسوس به وی کمک میکند، کمکی که در سالیان بعد موجب شکست دیوار برلین میشود.

ویسلر پس از آخرین ماموریتش است که به تنهایی عظیم خود پی میبرد و حتی برای پر کردن تنهایی اش از رو زدن و درخواست از زن فاحشه برای ماندن مدتی بیشتر در پیش او و شاید کمی صحبت با او نیز دریغ نمیکند. ویسلر نبود عشق را اکنون، پس از سالیان زیاد خدمت به حکومت دموکراتیک آلمان پی میبرد و هیچ چیز برایش پر کننده این تنهایی نیست. آنجا که ویسلر به خانه درایر وارد و با حسرت به تخت دو نفره آن دو نظر میافکند و همچنین کتابی از «برشت» را برمی‌دارد و در آن شب یکی از شعرهای برشت را مطالعه میکند. برای ویسلر ارزشهای فراموش شده اش جان تازه میگیرد تا آنجا که از فرمان حکومت و دستور بازرسی نیز سرپیچی میکند.
علاوه بر این ارزش‌های فراموش شده که جانی دوباره برای ویسلر میگیرند، وی فساد حاکم بر حکومت را نیز تجربه میکند. فسادی که به موجبات آن وزیر هنر برای رسیدن به معشوقه خود به همسر وی ظن میبرد و دستور مراقبت کامل از آن‌ها را میدهد تا شاید درایر را بتواند به بهانه‌ای از مسیر خود برای رسیدن به معشوقه اش کنار بزند.
همه این‌ها دست به دست هم داده تا مقاله درایر در اشپیگل به چاپ برسد و ویسلر نیز دم برنیاورد.

این نوشته صرفاً نقد نوشته تو نبود و چیزهایی نیز از خودم بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر