داستانک یکم - گنجشکک اشی مشی

گنجشکک اشی مشی لب بوم ما بشین، خیالت راحت، خانه ما اصلن حوض ندارد. راستش حوض دلمان از تنهایی ترک خورد و شکست. باران هم اگر اشک چشمان ما بود، همین چشمان منتظرمان که از درها که نا امید شدند، خیره ماندند به آسمان، وقتی بیایی دیگر بند می آید.
نگران فراش و قصاب و آشپز و حاکم هم نباش.
فراش باشی که مُرد از گرسنگی. قصاب باشی هم بازنشسته شد، از بس بی مشتری بود. آشپز باشی را هم نگو که دلت خوش است که تاب بیاورد جگر مردم را کباب کند و به قیمت خونشان بهشان بفروشد؟ حاکم هم که ای بابا... حالا دیگر کدام حاکمی را دیده ای که به گنجشککی قناعت کند.
این وسط فقط ما مانده ایم و حکایت دلمان و تنهایی. راستی حکایتش را شنیده ای؟

بیشتر نوشت:
1. فرهاد قشنگ خونده این ترانه را، قشنگ.
2. این نوشته، قبلتر، کوتاهتر، در اینجا.
3. طرح استفاده شده در سربرگ از اینجا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر