بوسه

عید بود و به مانند همیشه اصفهان بودیم و مهمان خانه مادربزرگم. آن عید هر بار که به بهانه ای قرار بود از مادر بزرگم جدا شوم، حتمن بوسه ای بر صورتش می زدم، که آخرین وداعم با او، بوسه ای باشد. به دلم افتاده بود که قراراست دیگر نبینمش. خیلی دوستش داشتم، خیلی...  روزهای آخر عید بود که به مانند بارهای قبل کمی حالش بد شد و ماشینی خبر کردند و پیش دکترش بردند برای اطمینان بیشتر. آنقدری نبود که نگران شویم. سوار ماشین که بود، همانطور که به در و دیوار خانه و کوچه نگاه می کرد، با آن نگاه عجیب، تعجب کردم که چرا طوری نگاه می کند که انگار بار آخر است که به تماشای خاطره هایش نشسته است؟

آن ماشین رفت و من ماندم و حسرت یک بوسه برای آخرین وداع ...
عکس تزئینی است
حاشیه:
برای کوچه غمگینم... برای خونه غمگینم... بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر