روز تولدم

1. امسال از هر سالی شرمنده تر شدم
حالا بگو چرا؟
متاسفانه چون شماره هام چند وقت پیش پاک شد از رو گوشیم، و از قضا اصلن خط ثابتم همراه نیست هیچ وقت و همینطور گوشی فکسنیش(املاش همینه یا نه، نمی دونم) ، چندتا ازدوستان که زحمت کشیده بودند و تماس گرفته بودند یا اس ام اس داده بودند و شرمنده کردنو نه تنها نتونستم جوابشونو بدم(خطم یه طرفس آخه) بلکه همون گوشی داغونم همه اس ام اسا و لیست تماسو پاک کرده و من حتی نمی تونم دیگه بفهمم که کدوم عزیزانی بودن که این زحمتو کشیدن...
همه ی این حرفا را زدم که بگم خیلی شرمندشونم

2. از بقیه دوستان و آشنایان که چه تو فیس بوک، چه حضوری، چه تلفنی امروزو تبریک گفتن خیلی خیلی تشکر می کنم.

3. ترجیح میدم اصلن راجع به امروزم ننویسم...

4. راستی پریروز پسر عمه ام به دنیا اومد

اندیشه ای به بهانه تماشای Das Leben der Anderen


«تعجب نکن...» امروز می تواند، روز تحول من باشد.مهم نیست چقدر و به چه چیز معتقدم، روزی که عاشق شوم، دیگر نمی توانم به بهانه ی اعتقادات پوچم، چشمم را به روی واقعیت و انسانیت ببندم.
پیام «زندگی دیگران1» بی شک همین است. وقتی می توان عمیق ترین اعتقادات را درعمل به همان اعتقاد شکست. تنها کافی است، حتی در اوج باور، کمی ایستاد، تامل کرد و بدون تعصب به همان باور نگاه کرد و به خود یادآور شد: شاید اشتباه می کنم.
 با انسانی مواجهیم که از یک طرف از نبود یک رابطه و زندگی شخصی در طی سال های متمادی خدمت به کشور و نظام حاکم رنج می برد و از طرفی مامور تفتیش در زندگی و روابط کسانی می شود که جرمشان این است که تفکری مخالف با اندیشه ی او دارند. خاصه اینکه در مورد آخرین ماموریتش، در کنار مبارزه ی اعتقادی خویش، فساد روسای خود2 را دلیلی دیگر بر اجرای دستورات می بیند و مجبور است در برابر آن سکوت کند و شاید نقطه ی آغاز تحول فکری او در همین است. او به زندگی ای که نظاره گر بود، رشک برد یا با آن همزاد پنداری کرد یا هرچیز دیگری،مهم نیست. اتفاق ماجرا این است که او با زندگی عاشقانه، آزاد، انسانی و بدون محدودیت های فکری ارتباط برقرار کرد. هرچه خود داشت را دور ریخت، افق تازه ای پیش روی خود دید و وارد زندگی جدیدی شد.
حالت گذار ویسلر3 به زیبایی در صحنه ای از فیلم که صحبت او با کودکی که پدرش توسط سازمان امنیتی دستگیر شده، قابل مشاهده است. آنجایی که او طبق عادت و آموزه های توتالیتری خود می خواهد نام شخصی را که مخالف و متنفر از سیستم امنیتی است، هرچند کودکی باشد، بپرسد تا شاید با گزارشش در لیست مراقبت قرار گیرد. ولی ناگهان به خود می آید و انگار دوباره هزاران چرا در ذهنش شکل می گیرد.
او دیگر نمی تواند در بند اعتقادات پیشین خود قرار گیرد. دست در دست مظنون خود می دهد و بدون اینکه خود را نشان دهد و حتی می توان گفت بی اراده در مقابل آنچه وظیفه دارد که انجام دهد، به جای جلوگیری، راه را برای شکل گرفتن اندیشه ی مظنونش هموار می کند.
 علاوه بر این، نگاه دیگر داستان به موضوع زندگی امنیتی و کنترل شده توسط نظام حاکم است. نظامی که برای در اختیار و در دست داشتن افراد جامعه، آنها را کنترل می کند و می بیند دامنه ی افراد کنترل شده روز به روز بیشتر و بیشتر می شود. اما مساله ای تاریخی که فیلم نیز به ما می آموزد این است که اگرچه بتوان حتی زندگی تمام افراد یک جامعه را تحت کنترل گرفت اما اندیشه شان را نمی توان هیچ گاه در بند کرد. اندیشه آزادانه می شکوفد و کافی است در ذهن فردی شکل گرفته و پرورش یابد. اینجاست که شاید همین اندیشه ها رهگشای یک ملت شود و آزادی و رفاه و سعادت را برای آنها به ارمغان آورد.
و در آخر، مهمترین دستاورد عمر یک نفر چه چیز بهتر از این می تواند باشد که پی ببرد، اگرچه از منزلت اجتماعی پایینی برخوردار گشته ولی، او نیز در زندگی، معاشقه وشکل گیری اندیشه ای که آرزویش را داشت شریک شده است4. 5و6و7

پاورقی:
2. ارتباط پنهانی وزیر هنر با کریستا (با بازی Martina Gedeck)، که خود دستور تفتیش درایمن(با بازی Sebastian Koch) را داده است.
3. نقش اول فیلم با بازی درخشان و به یاد ماندنی Ulrich Mühe
4. منظور صحنه پایانی فیلم است که ویسلر، کتاب درایمن را تقدیم شده به خودش می بیند.
5.دوست داشتم در مورد تک تک صحنه های این فیلم که دوستشان داشتم توضیح دهم و احساساتم را بیان کنم. جایی که ویسلر با کریستا در کافه ای هم صحبت شد و کریستا متقاعد شد که به خانه برگردد، جایی که کریستا خود را به کشتن داد، جایی که... که همه آنها بسیار احساسات مرا برانگیخت و مرا به فکر فرو برد و دلیلی که این اتفاق نیفتاد این بود که در این مطالب سعی دارم کمتر به جزئیات پرداخته شود.
6. اساسن این نوشته نه یک نقد، که اندیشه ای شخصی است.
7. اندک پیش مطالعه ای راجع به دیوار برلین و آلمان شرقی (از همین لینک ها) به درک بهتر فیلم کمک می کند.

بحث و نقد یکم از سید امیرحسین ابطحی
فیلم «زندگی دیگران» را یک بار دیگر دیدم و سپس نظرت را پیرامونش خواندم، به راستی که نظر کامل و جامعی بود.ولی کمی اشکال در آن یافتم (و شاید بدفهمی من از فیلم میباشد).

تو گفتی که ویسلر سالیان سال برای حکومت کار میکرده و از این فرآیند ناراضی بوده. ولی من نشانه ای دال بر نارضایتی ویسلر تا آخرین ماموریتش ندیدم. درست است که ویسلر ابزار دست حکومتی توتالیترِ سوسیالیست است و به آموزه های آن پای بند است، اما از کار خود شکایتی ندارد. وی تبدیل به ماشین کاری برای بقای حکومت شده که در راه این کار، ارزشهایش تغییر کرده است، بنا به کاری که دارد تنهایی، تنها همنشینش شده و عشق در نهادش پژمرده. ولی همانطور که بعداً در فیلم میبینیم آنطور نیست که ریشه‌اش خشکیده باشد، بلکه همچون آتشی زیر خاکستر است که رو میشود. ویسلر ارزشهای انسانیش را به دست فراموشی نسپرده و در موقعیتی، ویسلری که کارش پیدا کردن جاسوسین و افرادی که امنیت حکومت را تحدید میکنند است، سعی در ایجاد تغییری در رویه و پا گذاشتن بر روی آموزه های کاری خود میکند که پس از چند لحظه فکر اسم توپ پسرک را میپرسد به جای نام پدرش و یا با درایر همسو می‌شود و به طور نامحسوس به وی کمک میکند، کمکی که در سالیان بعد موجب شکست دیوار برلین میشود.

ویسلر پس از آخرین ماموریتش است که به تنهایی عظیم خود پی میبرد و حتی برای پر کردن تنهایی اش از رو زدن و درخواست از زن فاحشه برای ماندن مدتی بیشتر در پیش او و شاید کمی صحبت با او نیز دریغ نمیکند. ویسلر نبود عشق را اکنون، پس از سالیان زیاد خدمت به حکومت دموکراتیک آلمان پی میبرد و هیچ چیز برایش پر کننده این تنهایی نیست. آنجا که ویسلر به خانه درایر وارد و با حسرت به تخت دو نفره آن دو نظر میافکند و همچنین کتابی از «برشت» را برمی‌دارد و در آن شب یکی از شعرهای برشت را مطالعه میکند. برای ویسلر ارزشهای فراموش شده اش جان تازه میگیرد تا آنجا که از فرمان حکومت و دستور بازرسی نیز سرپیچی میکند.
علاوه بر این ارزش‌های فراموش شده که جانی دوباره برای ویسلر میگیرند، وی فساد حاکم بر حکومت را نیز تجربه میکند. فسادی که به موجبات آن وزیر هنر برای رسیدن به معشوقه خود به همسر وی ظن میبرد و دستور مراقبت کامل از آن‌ها را میدهد تا شاید درایر را بتواند به بهانه‌ای از مسیر خود برای رسیدن به معشوقه اش کنار بزند.
همه این‌ها دست به دست هم داده تا مقاله درایر در اشپیگل به چاپ برسد و ویسلر نیز دم برنیاورد.

این نوشته صرفاً نقد نوشته تو نبود و چیزهایی نیز از خودم بود.

ما جرای یک استرس دیوانه کننده و عذرخواهی برای یک ماجرای دیوانه کننده


1. شاید در کل دوران تحصیلم تنها امتحانی که استرس داشتم براش همین بود...
...و با این که همشو بلد بودم، خراب شد           
2. دلم واقعا برف می خواست، چه لذتی بردم امشب، حیف که دوربین نبرده بودم.
3. عذر خواهی:
می فهمم کسی که که داره دردناک ترین لحظه های زندگیشو برای یه نفر تعریف می کنه و لبخند تحویل می گیره، چه حسی می تونه داشته باشه... فقط می تونم بگم ببخشید اگه من این مدلیم، ولی باور کن می فهمیدم چی داری میگی. باور کن امشب خیلی ناراحت شدم از حرفایی که زدی. ترسیدم بگم بی خیال شو، چون می دونم اقلن به این زودیا نمیشه، می دونم حتی وقتی سختی می کشی برا کسی که دوستش داری، هرچند لایقش نباشه، واست لذت بخشه، ولی تا کی؟ باور کن که از بین نرفتنت، سرحال بودنت، مثل قدیم بودنت واسه خیلیا مهمه.

افسردگی


یه کاغذ برمیدارم، بعد از اینکه کلی با مدادا و خودکارای رنگی خط خطیش کردم و هیچ نتیجه ای نگرفتم، میشینم یه گوشه کز می کنم از این که چرا نمی تونم یه چیز درس درمون و قشنگ خلق کنم.
آقا، خانوم اصلن منو که می بینید افسرده شدم.
به جای اینکه برم دنبال آرزوهام، نشستم دارم جوش امتحان آمار مهندسیمو می زنم.
copy right
...
خب عصبانی بودم.

به بهانه تماشای the social network


"شبکه اجتماعی1" بیش از اینکه یک فیلم تاثیرگذار باشد، روایتگر یه واقعیت تاثیرگذار است. ایده ای در ذهن مارک زوکربرگ2 شکل گرفت که پس از 6سال یکی از مشهورترین و پرطرفدارین شبکه های اجتماعی را به وجود آورد. در عصری که همه ارتباطات به شکل دیجیتال برقرار و فاصله مردم از هم به شکل خیره کننده ای زیاد شده است، فیس بوک توانست با شکل دادن جامعه ای مجازی، علاوه بر کوتاه کردن فاصله ها و تداوم بخشی به ارتباطات، نشان دهد اجتماع و ارتباط هم همگام با مدرنیته تغییر پیدا می کند و نمی توان جلوی این تغییر را گرفت.
شبکه هایی از قبیل مای اسپیس،  اورکات و ... نیز شکل گرفتند و با استقبال نسبی رو به رو شدند، اما شاید بتوان دلیل اقبال عمومی فیس بوک را این دانست که زوکربرگ نه تنها خالق یک اجتماع مجازی شکل گرفته از شهروندانی با هویت واقعی بود، که نشان داد جامعه های مجازی نیز همچون جوامع واقعی متکی به شهروندان خود هستند و برای اقبال عمومی شهروندان باید شهری مناسب و باب میل آنان ساخت. در شهر مجازی، بودن و یا نبودن، انتخاب شهروند مجازی است و زوکربرگ بیشتر از هرکس توانست شهر مجازی خود را متناسب با علایق واقعی شهروندانش بسازد و اداره کند. او نه تنها نیاز های واقعی هر شهروند، به طور مثال ورق زدن آلبوم عکس و مرور خاطرات، را در قالب فیس بوک گنجاند، بلکه همه ی آنچه را که هر انسانی در دنیای واقعی لزومی بر گفتنش نمی بیند، به طور مثال وضعیت تاهل، را به آن اضافه کرد و جامعه ای با  تمام تنوعات و سرگرمی هایی که حتی شاید از دنیای واقعی سرگرم کننده بود، ساخت و به دیگران اجازه داد نقشی در بهبود و تکمیل این جامعه داشته باشند.
در اینصورت دور از ذهن نیست که این فیلم با استقبال بینندگان رو به رو شود، همانطور که شهروندان هر جامعه ای از شنیدن تاریخ جامعه شان، هرچند افسانه و غیر واقعی باشد3، به وجد می آیند و با آن ارتباط برقرار می کنند،برای شهروندان جامعه 500 میلیونی فیس بوک هم تماشای روند ابداع این کشور چند ملیتی با شکوه است.
هرچند بتوان این فیلم را بر اساس واقعیتی خواند که به تماشاگر نشان می دهد، چگونه می توان ایده ای را در ذهن پروراند و با تلاش این ایده را به واقعیت تبدیل کرد و موفق شد، اما تماشاگران جهان سومی فیلم گرچه شاید خود عضوی از جامعه بزرگ فیس بوک بوده و از تماشای این فیلم لذت ببرند، با خود می اندیشند، در جهان سوم جایی برای پروراندن ایده وجود ندارد. این تماشاگران بیش از اینکه با فیلم "شبکه اجتماعی" همزاد پنداری کنند، با فیلم هایی همچون "میلیونر زاغه نشین" احساس نزدیکی می کنند و موفقیت را در جامعه خود حاصل شانس می دانند و به نظر می آید همین عامل و طرز فکر، که شاید حاصل محیط زندگی و قوانین اجتماعی حاکم بر جهان سوم است، را بتوان دلیلی برعدم پیشرفت، از بین رفتن نوابغ و استعدادها و شاید واقعیتی که از آن به نام فرار مغزها یاد می کنند، نام برد4.و5و6و7

پاورقی:
3. گفته می شود همه ی داستان فیلم واقعی نیست، گرچه آرون سورکین، نویسنده فیلم، با توجه به عدم همکاری زوکربرگ و شرکایش، مطالعه بسیاری بر زندگی او و روند اختراع فیس بوک داشته است.
4. بند آخر نوشته ام متاثر از این نوشته بود. گرچه روی صحبت من نگارنده آن نبود و در آن نوشته، بیشتر جامعه و جهان سوم به نقد کشیده شده است.
5. فیلم برداری فیلم، تحسین برانگیز بود.
6. دوست داشتم در مورد نقش های در سایه، به خصوص روابط و گفت و گو های برادران وینکلوس هم در این نوشتار سخنی بگویم، که متاسفانه محقق نشد. ولی به نظرم روابط و تفکرات این دو برادر بسیار جای تامل داشت.
7. اساسن این نوشته نه یک نقد، که اندیشه ای شخصی است.

بحث و نقد یکم از محمد علی کرانی 
متن خوبی بود علی جون...
بنظر من هم نکته ای خوب مطرح شد، ایده ای بود که فیسبوک داشت... یعنی یه شبکه اجتماعی که هر کس میتونست یه سری اطلاعات شخصی رو مطابق با میل خودش در معرض دید بقیه بزاره... اونم نه هر کسی...کسایی که خودش میخواد، چه درخواست بقیه رو تایید کنه و یا در قالب درخواست دوستی به دیگران... و این اجازه رو بهشون داده که از آنها مطلع باشن...
جایی که حتی حس فضولی و کنجکاوی رو خیلی محترمانه کرده بود...اینکه حس کنی تو جاسوسی نمیکنی... اون خودش داره اجازه ی کنجکاوی رو به میده...
این یه جنبه ش بود...
جنبه ی دیگه همون حس داشتن یه زندگی اجتماعی در دنیای مجازی به دلخواه خودت...ورق زدن زندگیت اونجوری که دوست داری...
برقرار کردن ارتباطاتی که فاصله گرفتن از هم و کم کردن این فاصله به شیوه ی مدرن...شیوه ای که خیلیا ههمین مدرنیته رو عامل دوری انسان ها از هم میدونن
آیتم هایی مثل چت ، آلبوم های عکس ، کامنت گذاشتن، تقویم و تاریخ تولد ها، لایک زدن ها و غیره چیزایی بودن که حس نزدیکی بین آدم ها رو تقویت میکنه.. اینکه بدونی فلانی داره تو رو میبینه و حواسش به تو هست...

حالا اگه بخوایم به ساخت فیلم نگاه کنیم... به نظرم میشد خیلی بهتر ازینها روایت بشه
خیلی سعی شده بود تمام ایده های فیسبوک رو در قالب داستانی تعریف کنه که در اون نیازی احساس شده... و اون احساس نیاز ایده ای در فیسبوک ایجاد کرده... در فیلم این ایده ها به طرز خیلی سریعی و ناگهانی مطرح میشد... اگه فکر کنی که واقعا همچین ایده ای به این صورت و اینقدر ناگهانی شکل گرفته... غیر واقعی جلوه میکنه... به شخصه این رو نکته منفی فیلم در نظر میگیرم.
کلا هم اینکه مطرح شده سوژه های واقعی فیلم در ساختش کمکی نکردن ضربه زده به روایت داستانی فیلم... که میتونست روال روان تری و واقعی تری به فیلم ببخشه.
برخلاف نظرت من اصلا از نحوه ی فیلم برداریش خوشم نیومده بود... یه جوری بود که انگار هول هولکی ساختن فیلمو... حتی در حد فیلم های مستند خوب هم، ظاهر نشده بود....